سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اتفاقات یک زندگی
این وبلاگ اولین تجربه من است. 
قالب وبلاگ

در مورد رانندگی بعد از جراحی تعویض مفصل لگن، خیلی فکرم مشغول بود. هم بخاطر اینکه نمیدونتم کی میتونم رانندگی کنم و هم بخاطر اینکه ماشین باتری خالی نکنه و مشکلی براش پیش نیاد بخاطر عدم استفاده.

الان چند باری هست که رانندگی کردم اما بیشتر از 30 دقیقه نمیتونم رانندگی کنم هم لگنم درد میگیره هم مچ پام. ازطرفی نمیدونم چرا موقع رانندگی استرس دارم و همش نگرانم که تصادف کنم یا لازم باشه جایی پارک کنم یا تو ترافیک بمونم و لازم باشه که خیلی ترمز بگیرم و حتی سعی میکنم مسیرایی رو برم که خیلی کوچه، پس کوچه نباشه.

نمیدونم تا کی این حس و دارم.

بخاطر اینکه هم این حسم کمتر بشه و هم برای مامانم یه کاری بکنم و حس خوبی به مامانم بدم، الان دوبار هست که میرم دنبالش و از استخر میارمش خونه. اما باز لگنم درد میگیره.


[ دوشنبه 98/10/30 ] [ 9:12 عصر ] [ مهتاب جلالی ] [ نظرات () ]

قبل از جراحی تعویض مفصل لگنم، فکر کردم که در دوران نقاهتم کلی فیلم میبینم. دیگران هم بهم توصیه میکردن که در دوران نقاهت، بیکاری، کلی فیلم ببین.

اما بعد از جراحی، اولا که تا یک ماه و نیم واقعا درد داشتم و بخاطر درد حال و حوصله فیلم دیدن نداشتم. دوما که به خاطر درد، مسکن میخوردم و بیشتر مواقع خواب و منگ بودم و نمیشد فیلم ببینم. سوما چون من تاق باز بودم و نمیتونستم بشینم و به پهلو یا شکم بخوابم، فیلم دیدن برام سخت بود.

با اینحال برای اینکه فکمو از لگنم منحرف کنم و زمان بگذره، تاق باز که خوابیده بودم، رو قفسه سینه ام یه بالشت میزاشتم و لپ تاپ میزاشتم روش و فیلم میدیدم. که اونم بخاطر سنگینی لپ تاپ قفسه سینه ام درد میگرفت. بعدش تصمیم گرفتم فیلم رو از لپ تاپ بریزم تو فلش و فلش رو وصل کنم به تبلت و با تبلت فیلم ببینم. یه چند بار با لپ تاپ و چندبار هم با تبلت فیلم دیدم و بعدش دیگه وارد ماه سوم نقاهت شدم و سعی کردم بشینم. 

دو هفته اول ماه سوم نقاهت چون میخوابیدم و مینشستم و راه میرفتم، نمیشد فیلم دید. از هفته سوم ماه سوم تقریبا میتونستم بشینم البته اونم نیم ساعت، شروع کردم به فیلم دیدن بصورت نشسته. شاید تقریبا هر دو روز یه فیلم.

اما الان تو هفته دوم ماه چهار نقاهتم، با وجود اینکه میتونم بیشتر بشینم، اونقدر کارای خورده ریز دارم برای انجام که فکر میکنم فیلم دیدن وقتمو هدر میده و بجای زمانی که میزارم فیلم ببینم، میتونم کلی کار مفید دیگه انجام بدم. 


[ یکشنبه 98/10/29 ] [ 2:56 عصر ] [ مهتاب جلالی ] [ نظرات () ]

شیر ظرفشویی خونه یک هفته بود که چکه میکرد. امروز مامانم زنگ زد به تکنسین شیرآلات و طرف اومد خونه برای تعمیر.

منم پای لپ تاپ بودم و داشتم فیلم دانلود میکردم. طرف به مامان گفت اگه امکان داره کابینت زیر ظرف شویی رو خالی کنید. مامان شروع کرد به خالی کردن کابینت. طرف اومد بیرون از آشپزخونه و دید من نشستم پای کامپیوتر، رو کرد به من و گفت به مامان کمک کنید تا کابینت و خالی کنه.

از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه اما به طرف گفتم، من نمیتونم به مامان کمک کنم. طرف که دید من میلنگم و راه میرم فهمید که مشکلی هست. گفت ایشالا که خوب میشید و گفت دیگه کار و تعطیل کردید. گفتم نخیر فعلا مرخصی هستم.

فک کرد من دارم با کامپیوتر کارای اداره رو انجام میدم. شروع کرد به تحسین که من وقتی امسال شما رو میبینم که تو خونه نشستن اما دارن با کامپیوتر کاراشونو میکنن واقعا لذت میبرم و ...

بنده خدا آدم خوبی بود. ولی خب اومد منو برای کمک به مامانم بلند کنه که خب خورد به در بسته. 


[ شنبه 98/10/28 ] [ 5:3 عصر ] [ مهتاب جلالی ] [ نظرات () ]

امروز برای اولین بار بعد از جراحی تعویض مفصل لگن به همراه مامان و خواهرم رفتم استخر.

کلی گشتم که استخری پیدا کنم که پله نداشته باشه و بزرگ باشه که کسی بهم نخوره تو آب و آب و هواش هم گرم باشه.

شوهر خواهرم اومد و ما رو برد استخر اما از بدشانسی من امروز هم هوای استخر سرد بود و هم آب استخر و هم هوای بیرون. البته برای من سرد بود. خیلی ها هیچ مشکلی نداشتن. من کلا سرمایی هستم و زود سردم میشه و راه حلی هم برای این مشکل پیدا نکردم. 

خلاصه که با توجه به شرایطم با وجود اینکه استخر تاثیر مثبتی در بهبودی من داره اما چون ریسک سرما خوردن رو در من افزایش میده اونم تو این هوای زمستونی، ترجیح میدم فعلا استخر نرم. 

از طرفی یه مقدارم میترسم لیز باشه و زمین بخورم.

برادرم میگه ترسو شدم، نمیدونم شاید واقعا ترسو شدم. اما وقتی یاد دردایی که کشیدم میفتم واقعا میترسم که پروتزم در بره یا فمورم بشکنه و مجبور به جراحی مجدد و درد کشیدن های مجدد بشم.


[ جمعه 98/10/27 ] [ 6:20 عصر ] [ مهتاب جلالی ] [ نظرات () ]

وقتی میشینم و به خودم و زندگیم فکر میکنم، میبینم چه کارهایی که میخواستم انجام بدم و به هر دلیلی نشده. یه کلا کنار گذاشتمشون یا به آینده موکول کردم.

خیلیاشون همچنان در ذهنم هستن و جزو رویاهام هستند.

مثلا همیشه دوست داشتم یه ورزش رزمی یاد بگیدم، اما بخاطر وضعیت لگنم کلا منع شدم. با وجود اینکه میدونم هیچوقت ورزش رزمی یاد نخواهم گرفت اما همچنان دوست دارم.

پاتیناژ دوست دارم یاد بگیرم اما قبلا که جایی پیدا نکردم آموزش بدن و الانم که شرایطشو ندارم.

اسکی دوست دارم یاد بگیرم اما ورزش گرونی هست و لباسا و تجهیزاتش خیلی هزینه دارن و من از عهده اش بر نمیومدم و بر نمیام.

اسکیت دوست دارم و تو برنامه ام بود که بعد از جراحیم یاد بگیرم اما پزشک معالجم گفت بهتره سراغش نرم.

سوارکاری دوست داشتم و قبل از جراحیم با وجود اینکه لگنم درد میگرفت یک دوره آموزشی رفتم و میخواستم بعد از جراحی ادامه بدم و پزشک معالجم گفت سراغش نرم.

دوست داشتم یه ساز یاد بگیرم و چندین سال پیش یه گیتار خریدم و شروع کردم به کلاس رفتن و تمرین کردن اما بعد دو سال گردن و کتفم درد گرفت و گذاشتمش کنار. دو سال پیش یه دف گرفتم و حدود یک سال کلاس رفتم و میخواستم ادامه بدم که لگنم درد گرفت و یک سال عملا جایی نرفتم و کلاس دف هم نرفتم.

سفر خیلی خیلی دوست دارم. خارجی که تا اومدم شروع کنم دلار شروع کرد به گرون شدن و لگنم درد گرفت و سفر نرفتم.

سفر داخلی هم که برای دیدن و گشتن دوست داشتم با ماشین خودم برم که اونم بخاطر دردم شرایطش فراهم نشد.

دوست داشتم بدنسازی کار کنم که دکترم گفته بود بخاطر شرایط لگنم نباید با وزنه کار کنم.

دوست داشتم نجات غریق بشم اما بخاطر کمرم دکتر گفت نباید شنای پروانه برم و عملا نجات غریقی هم پرید.

خلاصه که وقتی به خودمو زندگیم نگاه میکنم میبینم خیلی کارها دوست داشتم و دارم که نمیتونم انجامشون بدم ولی از یادم نمیرن و علاقه ام نسبت بهشون کم نمیشه.


[ پنج شنبه 98/10/26 ] [ 6:29 عصر ] [ مهتاب جلالی ] [ نظرات () ]

خبر آمد خبری در راه است.

میوون اینهمه خبر بد، یه خبر خوش اومد. زن برادرم بارداره. یه سریا میگن تو راهی داره.

فکر میکردم خیلی بیشتر از این خوشحال بشم و هیجان زده اما نمیدونم تاثیر جراحیه، افسردگیه یا بخاطر وقایع اخیر، خیلی ذوق نکردم اما باز هم روزنه امیدی بود.

امیدوارم خوش قدم باشه و بقیه هم خبرای خوشحالی بشنون.


[ چهارشنبه 98/10/25 ] [ 3:21 عصر ] [ مهتاب جلالی ] [ نظرات () ]

چند سال پیش رفتیم حسن آباد و کلی کاموا خریدم که کلاه و شال و ساق و ... ببافم. 

یه کلاه و شال گردن شروع کردم و گردن و کتفم درد گرفت و باعث شد از شدت شروع بافتنی من کاسته شد. کامواهایی که خریده بودم و گذاشتم تو کارتن، شدن دوتا کارتن و گذاشتمشون تو انباری. هر سال در حد یه شال گردن و یه کلاه اونم خیلی با ملایمت و آرام آرام میبافتم.

امسال بخاطر جراحی تعویض مفصل لگنی که انجام داده بودم و دوران نقاهتم چند ماه بود. تصمیم گرفتم شروع کنم با کامواهایی که دارم یه چیزهایی ببافم تا کامواها جمع و جور بشن.

در کنار کامواهایی که داشتم 6 کلاف کاموای یک جور داشتم و قرار شد با اون ها یه بلوز ببافم. از دیروز بافتن بلوز رو شروع کردم اما همین امروز دیگه خسته شدم. هم نمیتونم طولانی مدت بشینم هم گردنم درد گرفت و هم کتفم.

اما خب شروع کردم و نمیخوام وسط کار، ول کنم و از طرفی اگه بافتن و ول کنم همچنان کامواها باقی میمونه و کسی هم نیست که ازشون استفاده کنه.

فک کنم حدود یه هفته زمان ببره تا بلوز تموم بشه.


[ سه شنبه 98/10/24 ] [ 4:43 عصر ] [ مهتاب جلالی ] [ نظرات () ]

دو هفته هست که مامانم میگه بریم خونه برادرا و خواهرم برای تشکر از زحماتی که در مدت بیماری من کشیدن. نمیدونم چرا ولی اصلا حال و حوصله اینکارو ندارم. هر بار به یه دلیل و بهانه ای به آینده انداختم اینکارو. 

امشب برادر کوچیکم اومد خونمون و گفت دارن میرن خونه برادر بزرگم یه سر بزنن، مامانم هم گفت پس ما هم میایم.

خلاصه که امشب اولین مهمونی بعد از جراحی تعویض مفصل لگن، رفتم خونه برادر بزرگم. 

یه مهمونی معمولی، خودمونی و کوچیک، به صرف بستنی و میوه و چایی. 

چراشو نمیدونم ولی خیلی حس و حال مهمونی ندارم. هنوز رو به راه نشدم. دل و دماغم سر جاش نیست. نمیخوام تو جمع باشم. نمیخوام جواب تلفن بدم. نمیخوام با فامیل صحبت کنم. نمیخوام مهمونی برم. نمیخوام مهمون بیاد خونه امون.


[ دوشنبه 98/10/23 ] [ 11:3 عصر ] [ مهتاب جلالی ] [ نظرات () ]

امروز به یه شعر از فریدون مشیری بر خوردم، واقعا زیباست.

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم,

صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشی

آدمیت مرده بود

گرچه آدم زنده بود.

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

وز همان روزی که با شلاق خون دیوار چین را ساختند,

آدمیت مرده بود.

بعد هی دنیا پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ!

 آدمیت بر نگشت.

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

سینهء دنیا ز خوبی ها تهی ست

صحبت از آزادگی, پاکی, مروت, ابلهی ست

صحبت از عیسی و موسی و محمد نا به جاست

قرن موسی چمبه هاست

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله، زهر مارم در سبوست،

مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای! جنگل را بیابان میکنند.

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا

آنچه این نامردمان بر جان انسان میکنند.

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان یکسر نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست.

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است.

 

 


[ یکشنبه 98/10/22 ] [ 10:22 صبح ] [ مهتاب جلالی ] [ نظرات () ]

یه سریا دور و برشون پره از آدمایی که انواع و اقسام کارها از دستشون بر میاد و تو لحظات مختلف و تو شرایطای متفاوت میتونی بهشون زنگ بزنی و ازشون کمک بگیری و کارت راه بیفته.

یه سریا کافیه یه نگاه به فامیلشون بندازن، دیگه لازم نیست برای برق کاری، خیاطی، صافکاری ماشین، نقاشی خونه، بلیط هواپیما و تور، خرید و فروش ماشین، دارو و بیمارستان، لوازم خونه و آشپزخونه، موبایل و لپ تاپ و....برن بازار و کوچه و خیابون و چک و چونه بزنن.

اما امان از من

یا تو اون زمینه ای که نیاز دارم هیچکی نیست، یا اگه هست گرون تر از بیرونه، یا اگه گرونتر نباشه، بی کیفیت تر، یا اگه بی کیفیت نباشه با کلی اعصاب خوردی و حرص و جوشه، یا آخرش با منت.

هرچی فامیل و ورق میزنم، هرچی شماره های موبایلمو بالا و پایین میکنم، هرچی همکارا رو نگاه میکنم... نیست اون کسی که میخوام


[ شنبه 98/10/21 ] [ 11:13 عصر ] [ مهتاب جلالی ] [ نظرات () ]
   ........   مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

کارشناسی نرم افزار و کارشناسی ارشد مدیریت فناوری اطلاعات.
نظر شما درباره وبلاگ من

ابزار امتاز ده

تاریخ روز

ساعت و تاريخ

آمار وبلاگ


بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 44
کل بازدیدها: 64459
موضوعات وب